درباره وبلاگ


دور باش اما نزدیک ! من از نزدیک بودنهای دور میترسم!
آخرین مطالب
نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 104
بازدید ماه : 183
بازدید کل : 112838
تعداد مطالب : 46
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1



.

.

.

كد موسيقي براي وبلاگ

دوستــــــــ خوبـــــــــ




 ارغوان

شاخه ی هم خون جدا مانده ی من

آسمان تو چه رنگ ست امروز ؟

آفتابی ست هوا ٬

یا گرفته ست هنوز ؟

من درین گوشه

که از دنیا بیرون ست ٬

آسمانی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه میبینم

دیوار است

آه

این سخت سیاه

آنچنان نزدیک ست

که چو بر می کشم از سینه نفس

نفسم را بر می گرداند

ره چنان بسته

که پرواز نگه

در همین یک قدمی می ماند

کور سویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانی ست

نفسم میگیرد

که هوا هم اینجا زندانی ست

هر چه با من اینجا ست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشه ی چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نیانداخته است

اندرین گوشه ی خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

یاد رنگینی در خاطر من

گریه می انگیزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید

چون دل من که چنین خون آلود

هر دم از دیده فرو میریزد

ارغوان

این چه رازیست که هر بار بهار ٬

با عزای دل ما می آید ؟

که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است ؟

اینچنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می افزاید

ارغوان پنجه ی خونین زمین

دامن صبح بگیر

وز سواران خرامنده ی خورشید بپرس

کی برین دره غم می گذرند ؟

ارغوان

خوشه ی خون

بامدادان که کبوترها

بر لب پنجره ی باز سحر

غلغله می آغازند

جان گلرنگ مرا

بر سر دست بگیر

به تماشا گه پرواز ببر

آه بشتاب

که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

ارغوان

بیرق گلگون بهار

تو بر افراشته باش

شعر خون بار منی

یاد رنگین رفیقانم را

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه نا خوانده ی من

                                               ارغوان

                                                       شاخه ی هم خون جدا مانده من ......



یک شنبه 16 اسفند 1398برچسب:, :: 22:29 ::  نويسنده : محمد

 رنج جانکاهی است گنج بودن و مجهول ماندن...

گنج بودن و در ویرانه ها مجهول ماندن...

رنج بزرگیست علم بودن و عالم نداشتن...

علم بودن و عالم نیافتن...

زیبا بودن و نادیده ماندن...

فریاد بودن و ناشنیده ماندن...

نور بودن و روشن نکردن...

آتش بودن و گرم نساختن...

عشق بودن و دلی نیافتن...

روح بودن و کالبدی نبودن...

چشمه بودن و تشنه ای ندیدن...

پيام بودن و پيامبر بودن وكسي را نداشتن...

مثنوي بودن و خواننده اي را نديدن...

چنگ بودن و پنجه ي نوازنده اي نبودن...

چه بگويم؟ خدا بودن و انسان نداشتن...

                                                                         دكتر علي شريعتي

 

 



سه شنبه 15 اسفند 1398برچسب:خدا,خدا بودن,انسان نداشتن, :: 11:0 ::  نويسنده : محمد

 ????????????????????????????????????????????؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



پنج شنبه 3 اسفند 1398برچسب:, :: 11:50 ::  نويسنده : محمد

 خسته

        شکسته و
                     دل‌بسته

 

من هستم
من هستم
من هستم 

از این فریاد
             تا آن فریاد
سکوتی نشسته است.

 لب‌بسته در دره‌های سکوت
                                   سرگردانم.

 

من میدانم
من میدانم
من میدانم

 جنبشِ شاخه‌یی
 از جنگلی خبر می‌دهد
و رقص لرزان شمعی ناتوان
از سنگینی پابرجای هزاران جار خاموش،
 

در خاموشی نشسته‌ام
          خسته‌ام
          درهم‌شکسته‌ام
          من
          دل‌بسته‌ام.

 

 

                                                                                                           شاملو.

 



پنج شنبه 13 بهمن 1398برچسب:, :: 9:13 ::  نويسنده : محمد

 مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛

آرایشگر گفت: “من باور نمی‌کنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتری پرسید: “چرا؟
آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می‌شدند؟ بچه‌های بی‌سرپرست پیدا می‌شدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”

مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمی‌خواست جروبحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.”
آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من این‌جا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”
مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی‌شد.”
آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی‌کنند.”
مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی‌کنند و دنبالش نمی‌گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.”

 



پنج شنبه 29 دی 1398برچسب:, :: 10:20 ::  نويسنده : محمد

بارانی که روزها بالای شهر ایستاده بود
عاقبت بارید
تو بعدِ سال ها به خانه ام می آمدی

تکلیفِ رنگ موهات
در چشم هام روشن نبود
تکلیفِ مهربانی، اندوه، خشم
و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم
تکلیفِ شمع های روی میز
روشن نبود

من و تو بارها
زمان را
در  کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم
و حالا زمان داشت
از ما انتقام می گرفت

در زدی
باز کردم
سلام کردی
اما صدا نداشتی
به آغوشم کشیدی
اما
سایه ات را دیدم
که دست هایش توی جیبش بود

به اتاق آمدیم
شمع ها را روشن کردم
ولی
هیچ چیز روشن نشد
نور
تاریکی را
پنهان کرده بود

بعد
بر مبل نشستی
در مبل فرو رفتی
در مبل لرزیدی
در مبل عرق کردی

پنهانی، بر گوشه ی تقویم نوشتم:
نهنگی که در ساحل تقلا می کند
برای دیدن هیچ کس نیامده است

 شاعر:گروس عبدالملکیان                                                                                      



دو شنبه 26 دی 1398برچسب:, :: 11:23 ::  نويسنده : محمد

مرگ من روزی فرا خواهد رسید 

در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبارآلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه‌ای ز امروزها‌، دیروزها

دیدگانم همچو دالان‌های تار
گونه‌هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد

می خزند آرام روی دفترم دست‌هایم فارغ از افسون شعر
یاد می‌آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر

خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به یک‌سو می روند
پرده‌های تیرهٔ دنیای من
چشم‌های ناشناسی می خزند روی کاغذها و دفترهای من

در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من، با یاد من بیگانه‌ای
در بر آیینه می‌ماند به جای
تار مویی، نقش دستی، شانه‌ای

می‌رهم از خویش و می‌مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می‌شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان می‌شود

می‌شتابند از پی هم بی‌شکیب
روزها و هفته‌ها و ماه‌ها
چشم تو در 
انتظار نامه ای
خیره می‌ماند به چشم راه‌ها

لیک دیگر پیکر سرد مرا
می‌فشارد خاکِ دامنگیر خاک
بی‌تو دور از ضربه‌های 
قلب تو
قلب من می‌پوسد آنجا زیر خاک

بعدها نام مرا باران و باد
نرم می‌شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می‌ماند به راه
فارغ از افسانه‌های نام و ننگ

فروغ فرخزاد

 



پنج شنبه 15 دی 1398برچسب:, :: 9:40 ::  نويسنده : محمد

    خدایا شکر روزی مردی خواب عجیبی دید.  دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند.

مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.

مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.

مرد پرسید:....

شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟

فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر.

 

 

 

 

 



پنج شنبه 8 دی 1398برچسب:, :: 1:33 ::  نويسنده : محمد


 

دیری‌است از خود، از خدا ، از خلق دورم

با این‌همه در عین بی‌تابی صبورم

پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی

سرشاخه‌های پیچ‌درپیچ غرورم

هر سوی سرگردان و حیران در هوایت

نیلوفرانه پیچکی بی‌تاب نورم

بادا بیفتد سایه‌ی برگی به پایت

باری، به روزی روزگاری از عبورم

از روی یکرنگی شب و روزم یکی شد

همرنگ بختم تیره رختِ سوگ و سورم

خط می‌خورد در دفتر ایام، نامم

فرقی ندارد بی‌تو غیبت یا حضورم

در حسرت پرواز با مرغابیانم

چون سنگ‌پشتی پیر در لاکم صبورم

آخر دلم با سربلندی می‌گذارد

سنگ تمام عشق را بر خاک گورم
                                                                          

                                                                            “قیصر امین پور “

 



یک شنبه 4 دی 1398برچسب:, :: 14:18 ::  نويسنده : محمد


 وقتی تو نیستی

نه هست های ما
چونان که بایدند
نه باید ها...

مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم 
عمری است
لبخند های لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحه‌های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست  
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می‌داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد

وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه بایدها...
هر روز بی تو
روز مباداست

                                                                                  قیصر امین پور               

 



یک شنبه 4 دی 1398برچسب:, :: 8:52 ::  نويسنده : محمد

 

ميزي براي کار
کاري براي تخت
تختي براي خواب
خوابي براي جان
جاني براي مرگ
مرگي براي ياد
يادي براي سنگ
این بود زندگی....


                               

                                      حسین پناهی

برگرفته از سایتhoseinpanahi.com



یک شنبه 6 آذر 1398برچسب:, :: 16:0 ::  نويسنده : محمد

از اوّل زندگي ام اسمت و فرياد مي زنم
وقتي محرم مي رسه گريه كنان داد مي زنم
از اوّل زندگي ام عشق تو حاصلم شده
روضه ي دشت كربلا بدجوري قاتلم شده
وقتي مي بينم زائرا دارند مي رند به كربلا
يه آه سردي مي كشم فقط مي گم من چي خدا
آقا مي شه يه روز منم تو رو زيارت بكنم
كنار قبر شش گوشه است عرض ارادت بكنم
پشت ضريح با صفات چشمام و زندوني كنم
ميون صحن و حرمت قلبم و قربوني كنم



یک شنبه 6 آذر 1398برچسب:, :: 10:52 ::  نويسنده : محمد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خب ..آره که خیابونا و بارونا و میدونا و آسمونا ارث بابامه
واسه همینه که از بوق سگ تا دین روز
این کله پوکو میگیرم بالا
و از بی سیگاری میزنم زیر آواز
و اینقدر میخونم
تا این گلوی وا مونده وا بمونه....
تا که شب بشه و بچپم تو یه چار دیواری حلبی
که عمو بارون رو طاقش
عشق سیاه خیالی منو ضرب گرفته
شام که نیس
خب زحمت خوردنشم ندارم
در عوض
چشم من و پوتینای مچاله و پیریه ک
ه
رفیق پرسه های بابام بودن
بعدشم واسه اینکه قلبم نترکه
چشمارو میبندم و کله رو ول میکنم رو بالشی که پر از گریه های ننمه
گریه که دیگه عار نیست
خواب که دیگه کار نیست
تا مجبور بشی از کله سحر
یا مفت بگی و یا مفت بشنفی و
آخر سر اینقدر سر بسرت بذارن که
سر بذاری به خیابونا

هی هی
دل بده تا پته دلمو واست رو کنم
میدونی؟
همیشه این دلم به اون دلم میگه
دکی
تو این دنیای هیشکی به هیشکی
این یکی دستت باید اون یکی دستتوبگیره
ورنه خلاصی
خلاص!

اگه این نبود ...حالیت میکردم که
کوهها رو چه طوری جابجا میکنن
استکانها رو چه جوری می سازن
سرد و گرم و تلخ و شیرینش نوش جان
من یاد گرفتم
چه جوری شبا
از رویاهام یک خدا بسازم و...
دعاش کنم که
عظمتتو جلال
امشب هم گذشت و کسی ما رو نکشت
بعدش هم چشما مو میبندم و دلو میسپرم
به صدای فلوت یدی کوره
که هفتاد سال تمومه عاشق یه دخترچارده ساله بوده
منم عشق سیاهمو سوت میزنم تا خوابم ببره
تو ته تهای خواب یه صدای آشنایی چه خوش میخونه
بشنو.....
هی لیلی سیاه

اینقدر برام عشوه نیا
تو کوچه...
تو گذر...
تو سر تا سر این شهر
هرجا بری همراتم
سگ وسوتک میدونه
کشته عشوه هاتم

                                                                                                                           حسین پناهی 

 

برگرفته از سایتhoseinpanahi.com                                                                                                                                                                                          



شنبه 5 آذر 1398برچسب:, :: 15:36 ::  نويسنده : محمد

 

 

 

 دل دمادم نينوايي مي شود
بار ديگر كربلايي مي شود
موسم ماه محرم مي رسد
دل به يكباره هوايي مي شود
مي زند دم از حسينِ فاطمه
نغمه ي دل آشنايي مي شود
دست ها سوي ضريحش مي رود
عازم كوي گدايي مي شود
بزم ماتم با صداي نام او
بزم اشكِ با صفايي مي شود
محفل اشك و عزاي عاشقان
شامل لطف خدايي مي شود
اشك ماتم بر عليِ اكبرش
درد عالم را دوايي مي شود
از مرام ساقيِ لب تشنگان
خوي ما هم با وفايي مي شود
در عزاي اصغرِ شش ماهه اش
سينه ها مهد نوايي مي شود
با دل شيداي زينب خواهرش
دل حريم كبريايي مي شود
نالم از ديدار زينب با حسين
آن زماني كه جدايي مي شود
جان بسوزد بر رقيه دخترش
در عزايش دل فدايي مي شود
در ميان مجمع ذكرِ حسين
بر دلِ تنگم ندايي مي شود
روح آلوده به عصيان بي دريغ
گفت بر من هم دعائي مي شود؟

 

                                                                                                 برگرفته از سایتwww.masjedbeheshti.ir



شنبه 5 آذر 1398برچسب:, :: 14:58 ::  نويسنده : محمد

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد